ایزدبانو میگه:
هر آدمي يك سری پرده هايی را دور و بر خودش داره. اين پرده ها به ترتيب دور آدم پيچيده شدند. بيرونی ترين پرده از همه كلفت تره و هر چي ميای جلو اين پرده ها نازك تر ميشن. همين طور نازكتر و نازكتر تا اينكه به خودش ميرسی. آدما وقتی با يكی آشنا ميشن وقتی با يكی دوست ميشن بعضی از اين پرده ها را كنار ميزنند و هر چی كه رابطه شان محكمتر و صميمی تر ميشه پرده های بيشتری را كنار ميزنند. اين روند همين طوری ادامه پيدا ميكنه تا اينكه بالاخره يه آدمی را پيدا ميكنه كه بعد از يه مدتی بين اون و خودش هيچ پرده ای را باقی نميگذاره اينموقع است كه اون دو تا آدم كاملا رودرروی هم وايسادن (تو زبون آدما به اين مرحله ميگن عاشقی) و هيچ امكانی هم برای بازگشت برای هيچ كدومشون وجود نداره مگر اينكه يكی از اون دو تا اين وسط بشكنه. من با اين كاملا مخالفم. به نظر من تو در مقابل هر آدمي (تاكيد ميكنم هر آدمی) بايد يك سری از پرده هات را حفظ كنی تا هميشه بتونی راست بمونی. تا هيچ وقت نشكنی و باعث شكستن يه آدم ديگه نشی. من با دوست داشتن مخالف نيستم. ولی به نظر من از يه اندازه ای نبايد بره جلوتر. بايد نگهش داری تا خودت بتونی بازم بری جلو. اگه جلوش را نگيری به يه جايی ميرسه كه اونقدر ميره جلو كه تو مجبوری سر جات وايسی. اونوقته كه تو مردی...
اینجوری که بوش میاد منم یه جورایی مردم... یعنی خیلی وقته که مردم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر